من نیز می توانستم بمانم اما آمدم
آمدم تا از نو شروع کنم
شروعی که شاید پایانش مثل گذشته تلخ نباشد
مثل گذشته همراه با سختی و رنج نباشد
همه چیز یک رویا بود، رویایی که هیچ وقت به واقعیت بدل نشد
روزی روزگاری ،رویاهایی بود، عشقی بود و زندگی
ولی همه چیز پایان یافت
من به بیگانه پناه بردم نامهربان نبود
من به خویش پناه بردم جز نامهربانی ندیدم
این پایان نبود
پایان روزهایی که هنوز ادامه داشتند
ادامه داشتند تا شاید بهتر شوند
از همه بریدم و به گوشه ای پناه بردم ولی باز همان تکرار گذشته بود
و من خسته می شوم از تکرارها
گویا هیچ چیز پایانی ندارد و گویا من بی همه و من تنها و من در غربت
آری دیگر چیزی معنی ندارد ، اینجا بوی عشق نمی دهد، اینجا آرامشی نیست
هر شب به امید صبحی بهتر
ولی آن صبح کی باشد
خدایا ...