راز سالها انتظار

رویاها نو می شوند ،افکار تغییر می کنند

تابستان و پاییز و زمستان می گذرد و باز بهار از راه می رسد
ولی عشق او تنها چیزی است که در دل من می ماند و هیچگاه فراموش نمی کنم
روز و شب را در جستجویش هستم 
به یاد او و به امید او هستم و می مانم ولی افسوس هیچگاه نمی آید و من در رویا می مانم
گاهی وقت ها را از دوریش دلگیر می شوم ، انگار همین نزدیکی ست ، 
ولی کجا؟
جویایش هستم ...
نمی دانم چرا وقتی هم که راه برگشت وجود دارد برنمی گردم؟
چرا ادامه ی این راه سخت را خواستارم
چرا خستگی را بر شادی و تفریح ترجیح می دهم؟
چرا ؟
شاید این مرا به سمتی که می خواهد هدایت کند شاید ...
ولی کی خواهد بود پایان "سالها انتظار"
می شود که تمام شود و من نیز مثل خیلی ها شاد باشم ...
می خواهم بگویم راز سالها انتظار را ولی شاید هنوز باید راز باشد ...
آیا می شود چیزی را که سالها در قلبم مخفی کرده ام را روزی بتوانم بر زبان بیاورم ...
گاهی وقت ها را خیلی آزارم می دهد ...